روزی مردی کودک خود را به دکان کله پزی فرستاد و گفت :به اوستا مظفر بگو یه کله مخصوص برامون بزاره .کودک چشم گفت به رفت .در راه برگشتن بوی دل انگیز کله پاچه به دماغش خوره بود و نمیتونست صبر کنه.گوشه ای نشت و شروع به خوردن کرد.در آخر استخوان هایش را درون نان پیچاند و به سوی خانه حرکت کرد.هنگامی که وارد خانه شد پدرش با شوق
و ذوق به طرف کودک آمد و گفت :دستت طلا...و از اینجور حرفا.پدرش نان هارا باز کرد و دید پر از استخوان است گفت:پس مغزش کو؟
_انفاق در راه آموزش کرده
پس چشمش کو ؟
_کور بوده
پس زبونش کو ؟
_لال بوده
واااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای مثل اینکه سفارشی بودا!!!!!
کودک گفت :خدا رحمتش کنه خر مومنی بود
!!!!!!!!!!!!!!!!!!
برای شادی روح آن عزیز از دست داده صلوات.
وای به حال و احوالت اگه نظر ندادی.
جز جیگر بگیری ایشالا.
نظرات شما عزیزان: